زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی |
که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از بین میبرد
شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت ، پس همیشه شاد باش
امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد
کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن ، شاید امید تنها دارائی او باشد
اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد
هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم
بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا
باد می وزد میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی تصمیم با تو است
دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است
خوب گوش کردن را یاد بگیریم گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند
وقتی از شادی به هوا میپری ، مواظب باش کسی زمین رو از زیر پاهات نکشه
مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره
فراموش نکن قطاری که ار ریل خارج شده ، ممکن است آزاد باشد ولی راه به جائی نخواهد برد
انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده ( وین دایر )
اگر در کاری موفق شوی ، دوستان دروغین و دشمنان واقعی بدست خواهی آورد
زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز
مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت باشند
جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست
یک دوست وفادار تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست که اگر پیدا کردی قدرش را بدان
فکر کردن به گذشته ، مانند دویدن به دنبال باد است
آدمی ساخته افکار خویش است ، فردا همان خواهد شد که آنروز به آن می اندیشد
برای روز های بارانی سایه بانی باید ساخت / برای روزهای پیری اندوخته ای باید داشت
برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی
فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست دوست داشتن امری لحظه ایست ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است
اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود
علف هرز چیه؟؟! گیاهی که هنوز فوایدش کشف نشده
زنان هوشیارتر از آن هستن که مردانگی خود را به همسران خود نشان بدهند
تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است پس همیشه امید داشته باش |
|
مهربانی همیشه ارزشمندتر است:
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد....
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»
شیطان:
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
عاشق حقیقی:
خانه های ژاپن با دیوار هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می پو شانند.در یکی از شهر های ژاپن ، مردی دیوار خانه اش را برای نو سازی خراب می کرد که مارمولکی دید.
میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود.مرد چشم بادامی ، دلش سوخت و کنجکاو شد.وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کردحیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است ؟چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده ؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت ؟ چنین چیری امکان ندارد و غیر قابل تصور است!شهروند ژاپنی متحیر این صحنه ، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست.این جانور در 10 سال گذشته چه کار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد.این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود.مرد ژاپنی ، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت :10 سال مراقبت بی منت ؛ چه عشق قشنگ و بی کلکی.چطور موجودی به این کوچکی می تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقتها ما انسانها از هم گریزانیم.
نقاشی صلح :
روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.
هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد.
در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود.
همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است. در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.
وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد، دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.
همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی ای نیست، معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این معنی واقعی صلح است.
-------------------------------------------------------
خداوند به هر پرنده ای دانه ای میدهد، ولی آن را داخل لانه اش نمیاندازد
-------------------------------------------------------------
شاد باشید
صبر:
خانمی با "لباس کتان راه راه" و شوهرش با "کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز" در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند.مرد به آرامی گفت : مایل هستیم رییس راببینیم منشی با بی حوصلگی گفت : ایشان تمام روز گرفتارند
خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد
منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.اما این طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت : شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند.رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت مثل او ، وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه و کت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.خانم به او گفت : « ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود ...و یکه خورده بود. با غیظ گفت:خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود .خانم به سرعت توضیح داد : آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم .رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود.زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟
شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد: "دانشگاه استنفورد، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
Love is like playing the piano.
First you must learn to
play by the rules,
then you must forget the
rules and lay from your heart.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آیا می دانیستید:
هیچ کلمه ای در زبان انگلیسی با کلمه month هم قافیه نمیشود