بازگشت .....
امروز تصمیم گرفتم بعد از مدتها مشغله کاری و workshop های فشرده کاری یه سر برم شهرستان تا به خونوادم سر بزنم....این اواخر احساس خوبی ندارم و خیلی دپرس شدم و فکر میکنم دیدار خونواده تا حد زیادی می تونه این مشکل منو حل کنه،خیلی سخته که تو ایران باشی اما نتونی خونوادت رو بیش از سالی یه بار ببینی...شاید یکی از دلایلی که به وبلاگ نویسی رو آوردم همین احساس تنهایی و دوری از خونواده است من سالهاست که دور از خونواده زندگی میکنم چه دوران دانشگاه و چه در حال حاضر که سر کارم، اما خوشبختانه هنوز به این شرایط عادت نکردم و سالهاست در آرزوی این هستم که صبح ها با صدای پر مهر و محبت مادرم از خواب بیدار بشم نه با صدای سرد زنگ ساعت یا موبایلم......
واقعا مدرنیته و زندگی خالی از احساس وماشینی امروز، افراد رو از هم دور کرده به طوری که در آرزوی زندگی سنتی هستم...که یه صبحانه ساده شامل چای و پنیر و نون گرم رو در جمع اعضای خونوادم بخورم با اون خواهر کوچیکم که هی میگه داداش بریم قایم باشک بازی کنیم.... من این زندگی ساده رو به زندگی درخوابگاههای مدرن شرکت با صبحانه های آنچنانی ترجیح میدم.....بچه که بودم آرزوی همچین جایی رو داشتم همراه با ماموریت های کاری داخل وخارج ازکشور ،اما اکنون فقط با اون خاطرات زندگی میکنم و خوشحالم که خیلی زود و در سنین جوانی به این دیدگاه رسیدم....
یاد جمله دکتر علی شریعتی میافتم که :
لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم ،غافل از اینکه خوشبختی همان لحظه ها هستند.
شاد باشید
خیلی دوست دارم بدونم شما کجا زندگی می کنید که اینقدر از دوری از خانوادتون می نویسید