سوتک

انسان نمی تواند به همه نیکی کند ولی می تواند نیکی را به همه نشان دهد

سوتک

انسان نمی تواند به همه نیکی کند ولی می تواند نیکی را به همه نشان دهد

کودکی :

کودکی: 

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
خوبی در خاطرم مانده.ا
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالهاپاسخ می داد.ا

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .ا


بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ا

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی درخانه نبود که دلداریم بدهد .ا

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یکچهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .ا

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .ا

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد .ا

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست .ا

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .ا

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .ا

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .ا

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .ا

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .ا

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .ا
 
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . ا

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه هارا پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند
 

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد .ا

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .ا

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ا

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .ا

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده .ا
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .ا

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .ا

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .


سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ا

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا

 
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..ا

پرسید : دوستش هستید ؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..ا

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..ا

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ....

 

پروردگارا به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند...

عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند...

بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...

محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند

 

Blessed Thank you and remain  

 

 

 

 

 

مایه حیات

مایه حیات:

این چند روز سرم خیلی خیلی شلوغ بود که  نتونستم به وبلاگم سری بزنم ولی خوب مهم اینه که باز هم وقت کردم یه چند کلمه ای بنویسم وفارغ از شلوغی های دوروبرم ومشغله کاریم اونقدر سرم شلوغ بود که تا دیروز نمی دونستم کی شده رئیس جمهور امریکا.دیروز با یکی از کارمند های ارشد وزرت نیرو همسفر بودم که ازش سوال کردم ایا این اب اشامیدنی که توی شبکه اب شهری است تا چه حد تصفیه فیزیکی یا شیمیایی می شود که در پاسخ چیزی گفت که ترجیح میدم اینجا چیزی در موردش نگم که تا اخر عمر باید اب معدنی بخورید هر چند که طبق اظهارات ایشون همین اب معدنی های موجود هیچکدومشون اب معدنی نیستن که از دل زمین بیرون میاد فقط برچسبش اسم چشمه رو یدک می کشه و با دستگاههای خاصی همین اب شهر رو تصفیه می کنن و توزیع میکنن جالبه نه خب فکر کنم دیگه وقتم تموم شد باید برم سراغ یه کار دیگه که خیلی سرم شلوغه

 تا بعد دست حق یارتان.

---------------------------------------------------

افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند..

----------------------------------------------------                                  

ایا میدانستی:                         


- شیشه در ظاهر جامد به نظر می رسد ولی در واقع مایعی است که بسیار کند حرکت می کند.

-------------------------------------------------------------------

نفرت

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 ، بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود .
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند .

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت ، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید :   پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

 

 شاد باشید

روانشناسی

روانشناسی :

امروز یه دوره کاری در مورد روانشناسی کاری داشتیم که نسبتا خوب بود که فکر کنم چندان جالب نباشه واسه اینکه توضیح بدم اینجا که چی شد و چی گذشت از همون بحثهای روانشناسی که هیچوقت به درد نمی خورد البته به کار ما می اید ولی تو این مملکت فقط تو کتابها نوشته می شن و کمتر به کار بسته می شن واسه عمل واقعا اگه همه ما درست و راستی کار کنیم وضعیتمون از این که هست بهتر خواهد شد به امید آن روز  

-----------------------------------------------------------

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:

 «کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!»

------------------------------------------------------

با قضا کار زار نتوان کرد

                     گله از روزگار نتوان کرد

-----------------------------------------------------------------------
If you can look at the sunset and enjoy,
then you still have hope

توانایی این رو داری که به غروب خورشید نگاه کنی اگر

  و از اون لذت ببری                           

پس هنوز امید در تو زنده است  

ماموریت کاری

ماموریت کاری:

وقتی رسیدم به استان بوشهر واسه ماموریت کاریم هوای اونجا خیلی شرجی بود واقعا نفس کشیدن تو شرجی خیلی سخته بلافاصله بعد از یه ساعت رفتیم واسه بررسی وضعیت دستگاه ها که بایستی راه اندازی کنیم که در ابتدا به ما گیر دادن که بایستی واسه لپ تاپ تون مجوز بگیرید وگرنه حق ورود ندارین حالا بیا به اینا بگو حتما واسه این دستگاههای گران وحساس حتما باید با اطلاعات مبنا خودمون اینا رو مقایسه کنیم خلاصه با ارایه حکم ماموریت به رییس حراست بخش رفتیم تو و یه بررسی کردیم بعد از چهار ساعت تازه برنامه ریزی کردیم واسه یه هفته که چیکار کنیم و هماهنگ شدن با vendor که چگونه طبق دستورالعمل اونا start کنیم و تازه فهمیدم که واسه این تحریم لعنتی چقدر بدبخت شدیم طرف خارجی حتی حاضر نبود یه اطلاعات جزیی به ما بدهد واسه عملکرد دستگاهها اونا فقط میگفتن I am not designer اونا به ما اعتماد نداشتن یا نمی خواستن ما از اطلاعات فنی تر این ذستگاهها چیزی بدونیم این واسه  من سوال بود ولی از طرفی این هم سیاست اونا بود تا یه فرقی بین جهان سوم و اونا باشه بهر حال اونا صاحب تکنولوژی بودن بعد از یه هفته که این تجهیزات با همکاری اونا راه انئازی کردیم و تحویل شرکت کارفرما دادیم تازه فهمیدیم که یکی از اونا فوق لیسانس زبان فارسی داشته و اونا رو نمی کردن فقط می خواستن هدف ما رو از بکار گیری این دستگاهها بدونن.و اینکه ما چقدر از این دستگاهها سر در میاریم و یه وقت اگه تو جلسه های با اونا به زبان فارسی با هم حرف میزدیم بفهمن که چی میگیم تازه فهمیدیم چرا همیشه کوله پشتی نقشه ها و مدارک drawing تجهیزات رو با خود داشتن چون ما قصد داشتیم نقشه ها و کوله پشتی حاوی مدارک مهم واسه چند دقیقه کش بریم و کپی کنیم که اونا با اون نفرشون از قصد ما با خبرشدن و ما موندیم با یه عالمه سوال بی جواب می دونین یه material ها و یه سایزهایی هست که فقط شرکت های سازنده دارن و به هیچ کسی اینا رو نمی دن اگه اینا ما داشتیم که ما وضعمون اینطور نبود و جهان سومی در کار نبود.بعد از یه هفته برگشتم  ولی توی هواپیما همش به این فکر میکردم چرا ما باید جهان سوم باشیم؟

 

------------------------------------------------------

ایران کشور عجیبیه.میپرسید چرا؟

به این دلیل که:

- ایران تنها کشوری است که در آن سیاستمداران کار اقتصادی می کنند، شرکتهای اقتصادی کار سیاسی می کنند ، نیروهای نظامی کار تولیدی می کنند و  حفاظت اطلاعات مشکل مسکن را حل می کند !؟!

- یکی از بزرگترین صادرکنندگان نفت و یکی از بزرگترین واردکنندگان بنزین هستیم.

- با اسرائیل دشمن هستیم ، اما نزدیکترین دوستمان رئیس جمهور ونزوئلا با چند میلیارد دلار قرار داد نظامی ، یکی از نزدیکترین دوستان اسرائیل به شمار می آید!؟

- برای مسلمانان لبنان خودمان را هلاک می کنیم ، پول می فرستیم و دعا می کنیم . اما هیچ خبری از مسلمانان خودمان نمی گیریم.

- از هر 1000 مفسد اقتصادی یکی و از هر 1000 فعال سیاسی 999 نفر در زندان داریم!!

- توی همه جای دنیا آثار باستانی را از زیر آب در میارن ، توی ایران می برند زیر آب (سد سیوند) !؟

- در ایران دانشجوها توی کتابخانه آشنا می شن ، توی پارک درس می خونن، سر کلاس می خوابن!؟!

- اینجا همه خودشان را فوق العاده جدی می دانند اما همه همدیگر را مسخره می کنند

- در همه جای دنیا هر وقت سرو کله پلیس پیدا می شود ترافیک حل می شود ولی در ایران هر جا که پلیس هست ترافیک هم هست

- کشور عراق نزدیک 1000 میلیارد دلار بابت خسارتهای جنگ به ایران بدهکار است ولی کشور ایران یک میلیارد دلار به عراق کمک بلا عوض می کند!؟!

- همه جای دنیا در اداره ها کار می کنند در منازل استراحت و در خیابانها تفریح ولی در ایران مردم در ادارات استراحت, در منازل تفریح و در خیابانها کار می کنند (مسافرکشی!) .

شاد باشید

جهان سوم کجاست ؟

اینو واسه این می نویسم تا خودتون ..........بفهمید  

 

 

 

خاطره ای از دکتر محمود حسابی - جهان سوم کجاست ؟ 

 آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد. مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد

شاد باشید

اکو توریسم

اکو توریسم:

صبح روز بعد از خواب که بیدار شدیم هوا نسبتا سرد بود و یه صبحانه کامل خوردیم ساعت حدودا 9 بود که بجه ها قایق بادی رو اماده کردن واسه شنا و گشت در دریاچه ما که شنا بلد نبودیم با جلیقه و قایق رفتیم واسه گشتن اطراف دریاچه که به نظر من مناظر خیلی بکری داشت و حسابی لذت بردیم تا ظهر که دوباره یه نهار کنسروی خوردیم و دوباره یه استراحتی کریم بعد اون رفتیم واسه جمع کردن هیزم با اره وتبر که حداقل شب یه چای با اتیش بخوریم راستی اگه خواستین یه همچین جاهایی برین حتما یه اره یا تبر با خودتون ببرین البته در اونجا امنیت کافی و پلیس ومحیط بانان سازمان محیط زیست هستند ولی از نظر امکانات اونجا در حد صفر است و اگر واسه کسی توی اب مشکلی پیش بیاد هیچ امکاناتی نیست و باید دست به دعا شد یا معجزه ای رخ بده. اونجا حتما یه لنسر برای ماهیگیری باید داشت ما اونجا چند تا ماهی هم گرفتیم که یه ناهار رو سر کردیم جاتون خالی.یه دو سه روزی اونجا    موندیم به دور از زندگی ماشینی و کاملا طبیعی که تماس گرفتن که باید هر چه زودتر خودم رو برسونم به یکی از استانهای چنوبی واسه استارت یه سری دستگاه خاص من هم مجبور شدم از گروه جدا بشم و پای پیاده با راهنمای محلی برگردم درود ولی پیشنهاد می کنم اونجا گروهی سفر کنین چون راه طولانی است و با گروه خستگی راه رو نمی فهمی.خلاصه بعد از 5 ساعت پیاده روی رسیدیم به درود در حدود ساعت 16 بود رسیدم به اونجا که با قطار شب خسته و کوفته رفتم تهران اونجا هم بعد از چند ساعتی استراحت در خوابگاه شرکتمون با پرواز رفتم به سمت جنوب. فعلا تا بعد ..........            

----------------------------------------------------------------

" توی زمانی داریم زندگی میکنیم که تمام مفاهیم و

مقیاسها دارند معنی خودشان را از دست میدهند و

دارند- نمیخواهم بگویم بی ارزش – در حال متزلزل شدن

هستند... دنیای بیرون انقدر وارانه است که              

نمیخواهم باورش کنم."                                                                                                                                                                  فروغ فرخزاد                                        

------------------------------------------------------

قوانین عجیب در انگلستان:  

1- مردن در داخل مجالس پارلمان غیرقانونی شمرده می شود. ‏

‏2- قرار دادن یک تمبر پستی حاوی تصویر پادشاه انگلیس به صورت وارونه بر روی پاکت پستی اقدامی ‏خیانت آمیز است .‏

‏3- در لیورپول زنان حق نمایاندن سینه های خود را ندارند مگرآنکه کارمند یک مغازه فروش ماهی در ‏ناحیه گرمسیری باشند. ‏

‏4- خوردن شیرینی های "مینس پای" در روز کریسمس ممنوع است. 

‏5- در اسکاتلند اگر کسی در خانه شما را بزند و خواهان استفاده از توالت شود باید به وی اجازه دهید ‏که وارد خانه شود.

‏- 6-در انگلیس یک زن باردار می تواند قانونا در هر نقطه ای قضای حاجت کند حتی در کلاه یک سرباز!

‏7- سر هرگونه نهنگ مرده که در سواحل بریتانیا پیدا شود متعلق به پادشاه است و دم آن متعلق به ‏ملکه .

‏8- در صورت برخورد با یک مالیات چی، نگفتن هرچیزی که شما نمی خواهید او بداند غیرقانونی است ‏اما نگفتن اطلاعاتی که شما تصور نمی کنید او از آن مطلع باشد قانونی است .

‏9- وارد شدن به محل پارلمان با لباس زرهی غیرقانونی است. ‏

‏10- در شهر یورک انگلیس قتل یک اسکاتلندی در داخل دیواره های شهر باستانی تنها زمانی قانونی است که وی حامل یک تیر و کمان باشد! ‏

شاد باشید.