سوتک

انسان نمی تواند به همه نیکی کند ولی می تواند نیکی را به همه نشان دهد

سوتک

انسان نمی تواند به همه نیکی کند ولی می تواند نیکی را به همه نشان دهد

طبیعت گهر

طبیعت گهر:                                   

به دریاچه گهر بعد از 5 ساعت رسیدیم البته این ازتنبلی خرمان بود که مجبور بودیم بعضی از جاها هم هلش بدیم کار از چوب وچماق گذشته بود.البته مسیر رو ما تو گرما طی میکردیم و این واسه من خیلی سخت بود دو ساعت اول مسیر تقریبا خشگ بود با پوشش گیاهی گون ولی از چشمه پمه کار تا خود گهر سرسبزتر است و رودخانه در کنارمان بود ولی دسترسی به ان مشکل بود وقتی که ازتپه اخری رد شدیم تازه زیبایی دریاچه رو میبینی قبلش هی بخودم میگفتم ایا ارزشش رو داشت که این قدر پیاده روی کنی و مزاحم تیم شوی ولی دیدم ارزشش رو داشت.بعد از یک ساعت استراحت بچه های تیم چادرها روکنار ساحل دریاچه نصب کردند دریاچه گهر در نگاه اول اب زلالی و خیلی سرد دارد.وبرای شنا عالی است اما باید مواظب بود چون اب سنگینی داره خیلی راحت هم ممکنه غرق بشی.شب اول شام کنسرو مرغ وقورمه خوردیم و نشستیم یه کمی گپ زدیم البته یه اتیش هم روشن کردیم ویه ساعتی کنار اتیش بودیم اون یه ساعت هر کی توخودش بود ولی من به ستاره هایی که تو اسمون که چشمک میزدن وبه یاد دوران کودکی ام افتادم.ساعت حدودا 22 بود خوابیدیم راستی اونجا شبها حیوانات وحشی مثل گراز دورو بر چادرها می ایند ولی برای کسی مشکلی ایجاد نمی کنن کافی است یه نوری بندازی سمتشون خودشون فرار می کنن.فعلا تا بعد...............

..................................................................................

هر گاه که بینی دوسه سرگردان را

                           عیب ره مردان نتوان کرد انرا

تقلید دو سه مقلد بی معنی

                           بد نام کند ره جوانمردان را

............................................................................

وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آنرا پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد .

شاد باشید.    

سفری به استان لرستان

اگه نتونستم چند روزی مطلبی روتو وبلاگم بنویسم واسه این است که چند روزی رفته بودم به استان زیبای لرستان ویه پروژه کاری  هم بلافاصله پس ازسفر پیش اومد که در کل خیلی نفس گیر بود و بایستی سریع تمومش می کردیم جوری که با بچه ها روزانه در کل سه ساعت خواب داشتیم. خوب اول  بریم سراغ استان لرستان. از نزدیک تمام زیبایی این استان را مشاهده کردم البته من فقط به شهرستان دورود رفتم. با ان مردم خونگرم و مهمان نوازش. شب حدودا ساعت 20 بود که ما به اونجا رسیدیم یه استراحتی کردیم تا صبح که با بچه های تبم کوهنوردی شرکت به سمت منطقه اشترانکوه و دریاچه زیبای گهر راه افتادیم در ابتدای راه می بایست یه خری کرایه کنیم واسه حمل اثاثیه که خود حکایتی دارد با قیمتی سرسام اور. از خود ابتدای راه تا خود دریاچه حدودا پنچ ساعت راه است بدان راه که ما رفتیم. در میان راه هم یه یه ساعتی استراحت داشتیم در کنار چشمه پمه کار که چشمه معدنی و خیلی خنکی بود.  ولی خوب جاتون خالی خیلی با حال بود ما حدود ساعت 9 صبح راه افتادیم ساعت 14:30 رسیدیم به خود دریاچه درگهرکه بعد از این همه پیاده روی خیلی خسته شدم البته بچه های تیم کوهنوردی مشکلی نداشتن ولی من که مهمان اونا بودم خیلی خسته شدم خلاصه ...... خوب ادامشو رو فردا می نویسم  .

باور نمیکنم که خدا وجود داشته باشه :

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها به موضوع «خدا » رسیدند،
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید :چرا؟
آرایشگر گفت : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.
اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟
بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.
مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواشت جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده...
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:
به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت:چرا چنین حرفی می زنی؟
من این جا هستم،همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت : نه!!! آرایشگر ها وجود ندارند،
چون اگر وجود داشتند،
هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تایید کرد: دقیقا! نکته همین است.
خدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

ایا میدانستید:

یک لیتر سرکه درزمستان سنگینتراز تابستان است

شاد باشید.

دو رویداد جالب............

یک قطعه ادبی رو که دیشب خواندم رو واسه وبلاگم انتخاب کردم شما هم بخوانید.

خیالت زد بر احوالم شبیخون

                            شبی اب امد از چشمم  شبی خون

شبیخون زد به فایز لشکر غم

                           مرا در خان احسانت شبی خون

پری زادم به خواب امد پریشب

                            دلم شادان و خرم با پری شب

پریشب با پری شب صبح کردم

                            ندیدم خواب خوش همچون پریشب.

-----------------------------------------------

 

مقایسه دو رویداد :

 

رویداد اول: چهارم دیماه 1331

 

یک هواپیمای شرکت هواپیمایی ایران که از شیراز  به تهران می آمد، در نزدیکی فرودگاه مهرآباد هنگام کم کردن ارتفاع برای نشستن سقوط کرد و همه مسافران و سرنشینان آن جز دو تن (حسین عدل رئیس شرکت تلفن شیراز و مهندس خزاینی) کشته شدند...
نکته جالب و قابل تامل در این سانحه زنده ماندن و سلامت کامل این دو تن از میان دهها مسافر نبود، بلکه
دست نخورده ماندن یک بسته بسیار بزرگ پر از اسکناس بود که با این هواپیما حمل می شد !!!

این بسته پس از برخورد هواپیما به زمین از داخل آن بیرون افتاده، بازشده و اسکناسها سطح بیابان ( چند قدمی جاده جنوبی پر رفت و آمد کرج ـ تهران ) را تا مسافتی دور پوشانده بود. صدها نفر کسانی که به کمک و یا تماشا آمده بودند و عموما از کارگران تنگدست محل و نوجوانان بودند حتی یک قطعه اسکناس را برای خود برنداشته بودند و به خبرنگاران خارجی گفته بودند که تصاحب به ناحق مال دیگران، دولت و یا شخص ، حرام است و باعث ناراحتی وجدان می شود و ما تنها به دسترنج خود قانع هستیم !

این خبرنگاران به سراسر جهان نوشته بودند که سانحه پرتلفات هوایی تهران منش ویژه و بزرگواری ایرانیان را یک بار دیگر به ثبوت رساند و اگر در کشوری دیگر اتفاق افتاده بود، مردم تماشاگر حتی یک قطعه اسکناس را باقی نمی گذاشتند و برای تصاحب آنها هجوم می بردند و با هم مسابقه می دادند...

 

 

رویداد دوم : 22 دیماه 1386 ( 55 سال و 18 روز بعد )

 

سیدحسین توکلی ، بازپرس شعبه 5 دادسرای جنایی گفت: چند روز پیش به دنبال برودت هوا و بارش برف ، یک خودروی حامل پول در نزدیکی فیروزکوه با یک خودروی سواری پراید تصادف کرد. در این تصادف ، یک اتوبوس مسافربری که در حال عبور از جاده بود، با مشاهده این وضعیت متوقف شد و مسافران برای کمک به مجروحان از اتوبوس پیاده شدند.

 

سرقت پول های بانک

 

بازپرس جنایی در ادامه گفت: چند نفر از مسافران که قصد کمک به مجروحان خودروی حامل پول بانک را داشتند، با مشاهده پول های موجود که پس از تصادف در اتاقک خودرو پخش شده بود، به یکباره وظیفه انسانی خود را فراموش کردند و با سرقت مقادیری از چک های مسافرتی متعلق به بانک بدون آن که به مجروحان حادثه کمک کنند، بار دیگر سوار اتوبوس شدند و محل را ترک کردند...

 

شکایت و پیگیری

 

بازپرس توکلی افزود: به دنبال این ماجرا، ماموران امدادی با حضور در محل ، امدادرسانی به حادثه دیدگان را آغاز کردند و راننده خودروی پراید بر اثر شدت جراحات جان خود را از دست داد. برادر جوان فوت شده پس از این حادثه عنوان کرد: برادرم پس از تصادف و در آخرین لحظات عمرش در تماس تلفنی گفت: میان صندلی و فرمان خودرو گرفتار شده است و مسافران اتوبوس را مشاهده می کند که برای کمک پیاده شده اند، اما به جای کمک به او سراغ خودروی بانک می روند...
بازپرس شعبه 5 دادسرای جنایی افزود: به دلیلی شکستگی دنده این جوان و فرورفتن در ریه وی ، اگر مسافران او را از میان آهن پاره بیرون می آوردند، به طور قطع نجات می یافت ، اما افسوس که آنها با مشاهده پول های درون خودرو، وظیفه انسانی شان را فراموش کرده و بدون هیچ مساعدتی محل را ترک کرده اند...
توکلی بیان کرد: پس از سرقت پول ها و بررسی های بعدی معلوم شد
148 میلیون تومان از پول های درون خودرو به سرقت رفته است و افراد سارق در مرحله بعدی با چک های مسافرتی سرقت شده ، به خرید طلا، لوازم خانه و... اقدام کرده اند!!!

 

دستگیری یک متهم

 

بازپرس جنایی افزود: با آغاز تحقیقات در این زمینه ماموران در مرحله بعدی یک نفر از مسافران سارق را به همراه 38 میلیون تومان از چک های مسافرتی دستگیر کردند.متهم در تحقیقات گفت: وقتی صحنه تصادف را مشاهده کردیم ، ابتدا قصد کمک به مصدومان را داشتیم و ما بوضوح فریادهای کمک خواهی راننده خودروی پراید را می شنیدیم ، اما با مشاهده چک های مسافرتی درون خودرو، هر کدام از ما که از اتوبوس پیاده شده بودیم ، سعی می کردیم پول بیشتری برداریم...

بازگشت.......

بازگشت .....

امروز تصمیم گرفتم بعد از مدتها مشغله کاری و workshop  های فشرده کاری یه سر برم شهرستان تا به خونوادم سر بزنم....این اواخر احساس خوبی ندارم و خیلی دپرس شدم و فکر میکنم دیدار خونواده تا حد زیادی می تونه این مشکل منو حل کنه،خیلی سخته که تو ایران باشی اما نتونی خونوادت رو بیش از سالی یه بار ببینی...شاید یکی از دلایلی که به وبلاگ نویسی رو آوردم همین احساس تنهایی و دوری از خونواده است من سالهاست که دور از خونواده زندگی میکنم چه دوران دانشگاه و چه در حال حاضر که سر کارم، اما خوشبختانه هنوز به این شرایط عادت نکردم و سالهاست در آرزوی این هستم که صبح ها با صدای پر مهر و محبت مادرم از خواب بیدار بشم نه با صدای سرد زنگ ساعت یا موبایلم......

واقعا مدرنیته و زندگی خالی از احساس وماشینی امروز، افراد رو از هم دور کرده به طوری که در آرزوی زندگی سنتی هستم...که یه صبحانه ساده شامل چای و پنیر و نون گرم رو در جمع اعضای خونوادم بخورم با اون خواهر کوچیکم که هی میگه داداش بریم قایم باشک بازی کنیم.... من این زندگی ساده رو به زندگی درخوابگاههای مدرن شرکت با صبحانه های آنچنانی ترجیح میدم.....بچه که بودم آرزوی همچین جایی رو داشتم همراه با ماموریت های کاری داخل وخارج ازکشور ،اما اکنون فقط با اون خاطرات زندگی میکنم و خوشحالم که خیلی زود و در سنین جوانی به این دیدگاه رسیدم....

یاد جمله دکتر علی شریعتی میافتم که :

لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم ،غافل از اینکه خوشبختی همان لحظه ها هستند.

شاد باشید

غربت :

برای ادم قرقی نمئ کنه که کجا باشه واسه زندگی یا..... ولی خیلی مهمه واسه ادم که درکنار خونوادش باشه خانواده ای که باش بزرگ شده ای ولی حالا مجبوری که به اقتضای شغلت یا تحصیلی از اونا دور باشی انهایی که تو را بزرگ کردن مجبوری فقط از این به بعد فقط صداشون رو از پشت تلفن بشنوی یا وقتی تنهایی تو خلوتت با یاد خاطراتشون زندگی کنی و بتونی ارزوی سلامتی داشته باشی واسشون .........

خب اینهم یه جور زندگی تو این دنیا بزرگ که ارزو داشته باشی حداقل یه وعده غذا پیش والدینت باشی. امیدوارم که سرتون رو درد نیورده باشم.                                                                                                                                                                               ---------------------------------                       

رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک ای عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد .پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم، غافل از اینکه  : برای به دست آوردن آزادی ، یک عمل جسورانه کافیست . 

-----------------------------------------

آیا میدانستی:

که رودی در کامبوج شش ماه سال ازشمال به جنوب و شش ماه دیگر سال از جنوب به شمال جریان دارد. 

--------------------------------

و این اغاز انسان بود.......

از بهشت که بیرون آمد دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود . و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری زمین جای تو نیست زمین همه ظلم است و فساد

انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام زمین تاوان ظلم من است. اگر خداوند چنین می خواهد........

خداوند گفت: برو و اگاه باش جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد :زمینی آکنده از شر و خیر آکنده از حق و باطل از خطا و صواب و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت و گرنه...........

و فرشته ها همه گریستند :اما انسان نرفت انسان نمی توانست برود انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.

و آن وقت خداوند چیزی به انسان داد چیزی که هستی را مبهوت کرد و کاینات را به غبطه وا داشت .

انسان دستهایش را گشود و  خداوند به او اختیار داد

خدا گفت : حال انتخاب کن زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شده ای برو و بهترین را برگزین که بهشت پاداش

به گزیدن توست عقل و دل هزاران پیامبر بیز با تو خواهند آمد تا تو بهنرین را برگزینی و آن گاه انسان زمین را انتخاب کرد رنج و صبوری را و این آغاز انسان بود........

                                   شاد باشید

مشغله کاری:

این چند روز گذشته که نتونستم چیزی بنویسم واسه این بود که به یه ماموریت کاری ( اصفهان) خیلی مهم رفته بودم و جاتون خیلی خالی حسابی خسته شدیم  که حتی نتونستم به وبلاگم هم سری بزنم با توجه به این که به اینترنت هم دسترسی داشتم . ولی اخرش خوب شد بعد از اتمام ماموریت از طرف مدیریت شرکتمون یه پست بالاتر و خیلی حساس به ما داده شد .

توی شهر زیبای اصفهان فقط بعدازظهر ها میتونستم بیرون بزنم و یه گشتی بزنم البته قبلا هم به اصفهان اومده بودم ولی خوب قدم زدن بر روئ سی وسه پل همیشه یه حس و حال دیگه داره یا نشستن در کنار ساحل زیبای زاینده رود و دیدن جنب و جوش بچه ها  البته از پنج روزی که اونجا بودم فقط عملا دو روز رو بیرون رفتم بیشتر تو هتل استراحت می کردم ولی تونستم یه سری برم چهار باغ قدم بزنم و یه سری هم برم یه سفره خانه سنتی .البته خوب باقی مکانها رو قبلا رفته بودم همین ها رو هم واسه تنوع و رفع کسلی و خستگی رفتم.

-------------------------------------------------------

حکایتی از چرچیل:

نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) - روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش!

دوره تخصصی

دوره اموزشی تخصصی من....

امروز صبح شروع یک کلاس اموزشی تخصصی چهار روزه در رابطه با پمپ های خاص صنایع داشتم که واقعا کلاسی بود مطابق میلم و عالی جهت پیشرفت شغلی هرچند که درسر کلاس در ساعت اول کمی کسل بودم ولی با توجه به اینکه مدرس مان یکی از برجسته ترین اساتید صنایع کشور است حیفم اومد چرت بزنم و حسب علاقه به مطالب ارایه شده گوش دادم که عالی بود.

بعد از کلاس خواستم بیام خوابگاهم که حسابی بخوابم که درست وسط راه سرویسم خراب شد ومن مجبور شدم که یه ربع ساعتی رو توئ افتاب گرم ظهر بمونم و یه کمی ویتامین  D بگیرم اخر دست هم ما موندیم تا یه بنده خدا اومدو ما رو تا یه جایی رسوند وقتی رسیدم خوابگاه یه چرتی زدیم و سپس شروع به مرور مطالب درسی امروز کردم تا سه روز دیگر بتونم امتحان مربوطه رو pass کنم ساعت 7 بود هم اتاقیم اومد رفتیم رستوران  جاتون خالی شام خوردیم ورفتیم پارک تا یه هوایی عوض کنیم.

آیا میدانید:

آیا میدانید سرعت صوت در فولاد ۱۴ بار سریعتر از سرعت آن در هوا ست.

---------------------------------------------------

مهربان مادر

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .

شاد باشید.